از تو به تو



من یک روز یک گاو را قورت داده ام اما نتوانسته ام او را هضم کنم و او مدتهاست که درون من زندگی میکند شاید اولش یک بچه گاو بوده و من متوجهش نبودم اما کم کم بزرگ شده و از من تغذیه کرده و باز همینجور بزرگ و بزرگتر شده.
این را شب پیش فهمیدم وقتیکه کار از کار گذشته بود، او چنان رشد کرده که حالا از من بزرگتر شده، روز به روز که او بزرگتر می شده من کوچکتر میشدم و ضعیف تر و ناتوان تر و فرسوده تر و از کار افتاده تر و اینهمه علتش را نمیفهمیدم.
به پزشک مراجعه کردم حرف آخر را همان اول گفتند متاسفانه خیلی دیر به فکر افتادی! البته نمیدانم من دیر به فکر افتادم یا او (همان گاو) دیر خودش را نشان داده!
هرچه باشد مهم نیست ناراحت هم نیستم از بودنش چیزی که این مدت آزارم میداد این بود که فکر میکردم علت تمام این حالت های درد و سستی و ناتوانی و ضعف و از کار افتادگی خود من نباشم!
حالا که پیداش کردم کار ب کارش ندارم بگذار بزرگ شود و پروار شود و من خودِ ضعیف رنجورم را به تمام در اختیارش میگذارم؛ نوش جان.

 چرا از هوایی که نفس می کشم نمی ری؟

چرا از لحظه های خوابم نمی ری؟

چرا توی بیداری ولم نمی کنی؟

چرا وقت راه رفتن زیر بارون تنهام نمی زاری؟

چرا توی شلوغی بازار گُمَم نمی کنی؟

چرا پشت چراغ قرمز توی اتوبوس توی مترو روی صندلی منو جا نمی زاری و بری؟

چرا موقع تماشای تلویزیون از جلو چشمام محو نمی شی؟

چرا سر سفره ی شام قهر نمی کنی که بری برای همیشه؟

چرا من رو نمی بری خاک کنی و بری به زندگیت برسی؟

چرا از ذهنم از فکرم از مغزم از قلبم از نفس کشیدنم از روحم از درونم چرا از من بیرون نمی ری؟

چی می خوای از جان یه مُرده که ادای زنده هارو درمیاره؟


ب.ن:

این تویی که در من گرفتار شدی یا منم که در دورترین حالت ممکن نسبت به تو، زندانیِ توام؟




 بغض را نمی شود خورد، نمی شود نوشید، نمی شود حتی بالا آورد، نمی شود دستت را ببری توی گلویت و بکشیش بیرون.
 بغض را فقط می توانی نَفَس بکشی، یک نفس عمیق که برود تا عمق وجودت و پُر کند تمام جانت را تا تو بمانی و وجودی که فقط بغض است و حسرت.

+گلایه نمی کنم هیهات! که عذابِ فراقت حتی چونان دستِ نوازش است بر سرِ دلِ یتیم مانده ام.

+مصرعی از شکنجه واره نجمه زارع


حرف زیاد هست و گله ها و دردها و اشک ها و سوزِ دل ها و آه که در سینه نهفته اما بی هیچ کدومشون و بی هیچ مقدمه ای میدونم هرچند که رهگذری هستی و شاید به تصادف پنجره ی کلبه ی مجازآبادی من به روت باز شده اما تمنا دارم برای خوب شدن حال یک مادر دعا کن.
+مادر تکه سهم زمینی فرزند آدم است از خدا.


 طبقه چهارم بلوک آخری مجتمع روبرویی
ساختمون روبرویی طبقه ی سوم و چهارم
دوتا ساختمون به سمت راست طبقه چهارم
اون ساختمون بغلیش طبقه دوم
دست چپ سه تا ساختمون چپ تر طبقه سوم
ته کوچه اون ساختمون بزرگه طبقه ی سوم
اون ساختمونا دورتر هم هست اما دیگه معلوم نیست طبقه ی چند هست و توی کدوم کوچه؟
اصلا توی همین کوچه ی خودمون این سمتی که خونه ی ما هست یعنی کدوم پنجره ها نور داره؟
یعنی کسی هم از پشت اون پنجره ها دنبال ردّ نور توی پنجره های این طرف میگرده؟
یعنی ممکن هم هست وقتی پی ردّ نور میگرده منو دیده باشه؟
کاش ی همین پنجره روبرویی نشسته بود مثل من پی نوربازی و بعد همینجور که دنبال شب.تاب های دیگه می گشتیم یکهو چشممان گره میخورد چشم هم، من براش دست ت میدادم و ذوقِ قندی که توی دلم آب میشد از چشمهام سرریز میشد و تا چشمای او که پشت پنجره نشسته میرسید و از چشمهای ذوق زدش به لبش شرّه میکرد و لبخند که میزد نور میپاشید تا این طرف و.
آه، چه حیف که نیستی پشت پنجره! 
 اصلا نمیدونم پشت پنجره روبرویی که هیچوقت اونطرف پردشو ندیدم دختری با ذوق کشف شب.تاب های نیمه شب هست؟ و یا اصلا هیچ دختری هست!؟
هستی؟ آهاااااااااای دخترِ همسایه .
 - یک ساعته پشت اون پنجره نشستی به چی زل زدی دختر؟ پی چی میگردی؟ بیا یه لقمه سحر بخور اذان میشه.
 + مامان! امشب پنجره های روشن زیاد تره از شبای قبل!
 - امشب احیاست دخترم!
 + ؟!
 - شب قدره! شبی که قدر و سرنوشت آدما نوشته میشه! خیلیا که شاید شبای دیگه بیدار نشن یا اصلا حتی روزای دیگرو روزه نباشن این شب و روزا براشون مهمه و قدر میدونن!
 + .
اگر همسایه روبرویی دختر داشت، و دختر او هم هر شب در جستجوی شب.تاب ها بود یا لااقل همین یک شب او هم پی شب.تاب ها می گشت و بعد توی همین گشتن یکهو چشممان گره میخورد در چشم هم .


 از فرداشبِ همان شبی که درباره ی شب تاب ها گفتم یکی یکی گم شدند!
از فرداشبِ همان شب، هر شب که می نشینم لب پنجره و پیِ شب تاب هایِ توی آسمان میگردم و بعد همین ها ک نزدیک ترند و در همسایگی، می بینم ک یک به یک دارند ناپیدا می شوند شب تاب ها! و هر شب کم رنگ تر می شود ردّ نورهای جامانده شان.
امشب توی پنجره های روبرویی دیگر خبری از شب تاب های طبقه ی چهارم و سوم ساختمان دست راست و پنجره سوم از سومین ساختمان دست چپ و حتی همین دخترک همسایه ی پنجره سوم از ساختمان روبرو که هیچوقت ندیدمش هم نیست! 
نمی دانم چه شدند، نگرانشان هستم، نکند جایی رفته اند و توی راه برگشت گم شده باشند و .
کاش لااقل اگر ردّ نور را نمی بینند آن را بشنوند و  پیدا کنند راه خانه را و برگردند.
کاش این مهربان پر از نور را که توی تاریکی و بی نوری مطلق اینطور ندا می دهد بشنوند.
"توکلت علی الحی الذی لا یموت والحمد لله الذی ولم یتخذ صاحبه و لا ولدا ولم یکن له شریک فی الملک و لم یکن لا ولی من الذل و کبره تکبیراً."
آه چقدر غصه باید بنشیند به دلم که همین دلخوشی ام را چند شبی است که دریغ کرده اند از گوش های در حسرتِ شنیدنِ نورم.
حالا باید غصه ی گم شدنِ صدای نور را هم به دل بکشم.
 - این یک ماه تموم شد و من نفهمیدم تو این همه پای اون پنجره تماشای چی نشستی توی تاریکی؟
 + مامان! چرا دیگه صدای اذان مسجد نمیاد؟
 - نمیاد! انقدر که از توی تلویزیون اذان شنیدیم نفهمیدم صدای اذان مسجد نمیاد!
 + : |
 - خب حالا چه فرقی می کنه دختر! اذان اذانه از توی تلویزیون بشنوی یا از مسجد!
 + . ( فرق می کنه، فرق می کنه؛ پس شب تاب های گم شده چجور راه خونه رو پیدا کنن ؟ )


فکر.میکند:
شاید احتمالش هست که بساطِ مهمانی تمام شده و جمع کرده اند و رفته اند و من دیر رسیده ام و منتظرم که صاحب خانه سفره ای گشاید و پذیرایی کند از مهمان ناخوانده ای که دیر آمده!




 25
بیست و پنج
300
سیصد
1,304.4
یک هزار و سیصد و چهار ممیز چهار دهم!
9,131
نه هزار و صد و سی و یک
219,144
دویست و نوزده هزار و صد و چهل و چهار
13,148,640
سیزده میلیون و صد و چهل و هشت هزار و ششصد و چهل
788,918,400
هفتصد و هشتاد و هشت میلیون و نهصد و هیجده هزار و چهارصد
1,051,891,200
یک میلیارد و پنجاه و یک میلیون و هشتصد و نود و یک هزار و دویست
236,675,520
دویست و سی و شش میلیون و ششصد و هفتاد و پنج هزار و پونصد و بیست

چند روزی هست که به کمک ضرب و تقسیمی که در مدرسه یاد گرفتم این عددها را محاسبه کردم و بدست آوردم (بهتر است بگویم از دست دادم) و نوشتم و از آنوقت به هر بهانه ای بهشان نگاه میکنم هی توی سرم بالا پایین میروم کم و زیادش میکنم و گاهی چندین بار بلند بلند تکرار می کنمشان تا بفهمم عددی که دارم میخوانم چیست!
خب حق دارم آخر بجز زمان مدرسه و آنوقت که توی درس ریاضی و گاه فیزیک و بعضا شیمی یکسری اعداد خیلی بزرگ بزرگ میدیدم دیگر مدتهاست که این عددها را نه دیده ام و نه شنیده ام ( لااقل توی زندگی من گذرشان نیفتاده!)
می گفتم که با خودم حساب میکردم اگر هرکدام ازین عددها یک هزار تومانی بود و این هزار تومانی ها را یکجا جمع میکردم.
بی خیال اصلا دارم هذیان میگم من حتی سیزده میلیون ریال را هم تابحال یکجا ندیده ام چه برسد به این اعداد غریب و بعید و ناآشنا.
اما می دانی این ها اعداد معمولی نیستند، یک بار دیگر برگرد و با دقت بخوان.
می بینی؟ جان دارند، نفس می کشند و سخن می گویند.
اینها همان هایی هستند که در دادگاه این روزها مرا به جرم تلف شدن و تلف کردنشان و به حقی که داشتند و یا نداشتند! و در ازای سرمایه ی سوخته شان مجرم میپندارند و از من، منی که یک ورشکسته ی مطلقم داد میطلبند! حقشان را می خواهند. این ها همان سال ها و ماه ها و هفته ها و روزها و ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه هایی هستند که من با وعده های دورتر دلشان را خوش کردم که صبر کنید شگفتانه ای در راه است! و موعود فرا می رسد و از رنجی که می برید گنجی حاصل خواهد شد.
و حالا گنج بماند، سود هم یک طرف بماند، اصل سرمایه را هم که اصلا حرفش را نزن. ورشکسته ی مطلقم، بدهکار محض، هیچ ندارم در بساط جز حسرت آنچه رفت و اندوه آنچه انتظارش مرا سوخت.


چشم هامو می بندم

باز می کنم

 باریکه های نور از بین شاخ و برگ درخت های تپه ی پشتی پارک طالقانی به چشم من می ریزن.

سرمو می چرخونم به سمتی که تو دراز کشیدی

تو چشم هاتو بستی

جمله ای که یادم نیست برای تو گفتمش یا فقط توی دلم زمزمه کردم "کاش دنیا همین جا تموم بشه؛ همین الان."

 

پ.ن:

حکما که وقتی چشم هاتو بسته بودی جایی خیلی دور از من بازشون کرده بودی وگرنه دنیا بعد از اون لحظه نمی تونست وجود داشته باشه اگه تو هم با من بودی وقتی گفتم "کاش دنیا همین جا."


 خواب دیدم.

آشفته بودم از اینکه حتی توی خوابم هم تو را باید شریک شوم.

تو را قایم می کردم و همه را پس می زدم.

 

پ.ن:

خوب شد کسی توی خوابم نبود تا یادم بیاورد که توی بیداری اصلا هیچ سهمی از تو ندارم چه رسد که.، خوب شد کسی نبود تا یادم بیاورد وگرنه حتما دق می کردم.


من می ترسم.

من از زله می ترسم.

نه از زله ی نیمه شبی که در تقلای بیهوده به خواب رفتنم انبوهی از بتن و آجر و آهن بر سرم فرو بریزاند و خواب عمیقی را که چشم هایم مدت هاست حسرتش را دارند برایشان به ارمغان بیاورد.

می ترسم از زله ای که زیر و رو می کندم و چشم در چشم می کندم با منی که مدت هاست فرار می کنم از او

"اذا زلت الازض زالها

و اخرجت الارض اثقالها."

می ترسم از رازها که نهفته بود در دل

"یوم تبلی السرائر."

و آن زمان من تو را نخواهم داشت

"یوم یفر المرء من اخیه و صاحبته و بنیه و امه و ابیه."

شاید من از تو فرار کنم اما.

اما باور نمی کنم که تو از من فرار کنی.


 یک قرص سفید ۵ میلی متری با شکم برآمده چسبیده یک جایی میان حلقم، پایین نمی رود، امتحان کردم، نه قورت دادن یک عالمه بزاق یک جا، نه نوشیدن یکسره یک لیوان آب و نه خوردن نان فرقی ندارد، خیال رفتن ندارد. بالا هم نمی آید.

از دیشب همان جا نشسته.

امشب یکی دیگر هم از خودش را فرستادم پیشش گفتم بلکه دست هم را بگیرند و دوتایی پا در مسیری بگذارند؛ اما انگار حالا بجای یکی دوتا قرص سفید پنج میلی متری با شکم برآمده چسبیده اند یک جایی میان حلقم، پایین نمی روند. بالا هم نمی آیند.


مطمئن هستم که منشاء پیدایش این موجود هیچ خفاش یا خوک و یا همچه جانوری نیست؛ بل که یک روزی یک جایی یک زمانی، منِ تنهایِ دور از تو، با حسرت به دو دست گره خورده به هم نگاه میکرده که ناگهان یک قطره از چشمِ منِ حسود جدا افتاده و تبدیل شده به این موجود کوچک عالم گیر.

 

پ.ن:

دلم برای تو.دل تو هم.


 چشم هام را باز می کنم

سیاه است

هیچی نمی بینم

بلند می شوم و کورمال کورمال روی تخت را دست می کشم

گوشی موبایلم را بر می دارم

انگشت می گذارم روی تنها کلید بزرگ بدقواره پایین صفحه

نور صفحه گوشی توی تاریکی اتاق می پاشد توی چشم هام

می گذارمش روی کمترین حالت ممکن

فایده ندارد چشم هام تیر می کشند هنوز

شاید هم تیر ها هستند که چشم هام را می کشند

شکلک تلفن دار را تاچ می کنم

صفحه کلید

صفر

نه

یک

.

.

.

.

.

.

.

.

سندینگ مسیج

چشم هام تار می شود

دو تا قطره ی کوچک سر می خورند باران می شوند روی برگه ی شیشه ای با نامه ای نا نوشته.

 

پ.ن:

می گوید او بزرگ تر است از تو.

اما مگر تو همان او نیستی؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها