چرا از هوایی که نفس می کشم نمی ری؟
چرا از لحظه های خوابم نمی ری؟
چرا توی بیداری ولم نمی کنی؟
چرا وقت راه رفتن زیر بارون تنهام نمی زاری؟
چرا توی شلوغی بازار گُمَم نمی کنی؟
چرا پشت چراغ قرمز توی اتوبوس توی مترو روی صندلی منو جا نمی زاری و بری؟
چرا موقع تماشای تلویزیون از جلو چشمام محو نمی شی؟
چرا سر سفره ی شام قهر نمی کنی که بری برای همیشه؟
چرا من رو نمی بری خاک کنی و بری به زندگیت برسی؟
چرا از ذهنم از فکرم از مغزم از قلبم از نفس کشیدنم از روحم از درونم چرا از من بیرون نمی ری؟
چی می خوای از جان یه مُرده که ادای زنده هارو درمیاره؟
ب.ن:
این تویی که در من گرفتار شدی یا منم که در دورترین حالت ممکن نسبت به تو، زندانیِ توام؟
چشم هامو می بندم
باز می کنم
باریکه های نور از بین شاخ و برگ درخت های تپه ی پشتی پارک طالقانی به چشم من می ریزن.
سرمو می چرخونم به سمتی که تو دراز کشیدی
تو چشم هاتو بستی
جمله ای که یادم نیست برای تو گفتمش یا فقط توی دلم زمزمه کردم "کاش دنیا همین جا تموم بشه؛ همین الان."
پ.ن:
حکما که وقتی چشم هاتو بسته بودی جایی خیلی دور از من بازشون کرده بودی وگرنه دنیا بعد از اون لحظه نمی تونست وجود داشته باشه اگه تو هم با من بودی وقتی گفتم "کاش دنیا همین جا."
خواب دیدم.
آشفته بودم از اینکه حتی توی خوابم هم تو را باید شریک شوم.
تو را قایم می کردم و همه را پس می زدم.
پ.ن:
خوب شد کسی توی خوابم نبود تا یادم بیاورد که توی بیداری اصلا هیچ سهمی از تو ندارم چه رسد که.، خوب شد کسی نبود تا یادم بیاورد وگرنه حتما دق می کردم.
من می ترسم.
من از زله می ترسم.
نه از زله ی نیمه شبی که در تقلای بیهوده به خواب رفتنم انبوهی از بتن و آجر و آهن بر سرم فرو بریزاند و خواب عمیقی را که چشم هایم مدت هاست حسرتش را دارند برایشان به ارمغان بیاورد.
می ترسم از زله ای که زیر و رو می کندم و چشم در چشم می کندم با منی که مدت هاست فرار می کنم از او
"اذا زلت الازض زالها
و اخرجت الارض اثقالها."
می ترسم از رازها که نهفته بود در دل
"یوم تبلی السرائر."
و آن زمان من تو را نخواهم داشت
"یوم یفر المرء من اخیه و صاحبته و بنیه و امه و ابیه."
شاید من از تو فرار کنم اما.
اما باور نمی کنم که تو از من فرار کنی.
یک قرص سفید ۵ میلی متری با شکم برآمده چسبیده یک جایی میان حلقم، پایین نمی رود، امتحان کردم، نه قورت دادن یک عالمه بزاق یک جا، نه نوشیدن یکسره یک لیوان آب و نه خوردن نان فرقی ندارد، خیال رفتن ندارد. بالا هم نمی آید.
از دیشب همان جا نشسته.
امشب یکی دیگر هم از خودش را فرستادم پیشش گفتم بلکه دست هم را بگیرند و دوتایی پا در مسیری بگذارند؛ اما انگار حالا بجای یکی دوتا قرص سفید پنج میلی متری با شکم برآمده چسبیده اند یک جایی میان حلقم، پایین نمی روند. بالا هم نمی آیند.
مطمئن هستم که منشاء پیدایش این موجود هیچ خفاش یا خوک و یا همچه جانوری نیست؛ بل که یک روزی یک جایی یک زمانی، منِ تنهایِ دور از تو، با حسرت به دو دست گره خورده به هم نگاه میکرده که ناگهان یک قطره از چشمِ منِ حسود جدا افتاده و تبدیل شده به این موجود کوچک عالم گیر.
پ.ن:
دلم برای تو.دل تو هم.
چشم هام را باز می کنم
سیاه است
هیچی نمی بینم
بلند می شوم و کورمال کورمال روی تخت را دست می کشم
گوشی موبایلم را بر می دارم
انگشت می گذارم روی تنها کلید بزرگ بدقواره پایین صفحه
نور صفحه گوشی توی تاریکی اتاق می پاشد توی چشم هام
می گذارمش روی کمترین حالت ممکن
فایده ندارد چشم هام تیر می کشند هنوز
شاید هم تیر ها هستند که چشم هام را می کشند
شکلک تلفن دار را تاچ می کنم
صفحه کلید
صفر
نه
یک
.
.
.
.
.
.
.
.
سندینگ مسیج
چشم هام تار می شود
دو تا قطره ی کوچک سر می خورند باران می شوند روی برگه ی شیشه ای با نامه ای نا نوشته.
پ.ن:
می گوید او بزرگ تر است از تو.
اما مگر تو همان او نیستی؟
درباره این سایت