من یک روز یک گاو را قورت داده ام اما نتوانسته ام او را هضم کنم و او مدتهاست که درون من زندگی میکند شاید اولش یک بچه گاو بوده و من متوجهش نبودم اما کم کم بزرگ شده و از من تغذیه کرده و باز همینجور بزرگ و بزرگتر شده.
این را شب پیش فهمیدم وقتیکه کار از کار گذشته بود، او چنان رشد کرده که حالا از من بزرگتر شده، روز به روز که او بزرگتر می شده من کوچکتر میشدم و ضعیف تر و ناتوان تر و فرسوده تر و از کار افتاده تر و اینهمه علتش را نمیفهمیدم.
به پزشک مراجعه کردم حرف آخر را همان اول گفتند متاسفانه خیلی دیر به فکر افتادی! البته نمیدانم من دیر به فکر افتادم یا او (همان گاو) دیر خودش را نشان داده!
هرچه باشد مهم نیست ناراحت هم نیستم از بودنش چیزی که این مدت آزارم میداد این بود که فکر میکردم علت تمام این حالت های درد و سستی و ناتوانی و ضعف و از کار افتادگی خود من نباشم!
حالا که پیداش کردم کار ب کارش ندارم بگذار بزرگ شود و پروار شود و من خودِ ضعیف رنجورم را به تمام در اختیارش میگذارم؛ نوش جان.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها